علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:16 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
اینجا وین است سال 1942.
آسمان روشن است، اما ساعت نیمه شب را نشان میدهد. صدای چکمه سربازان سکوت شب را میشکند. اخبار وحشتناکی از جنگ خواب را از چشمان شهر، گرفته است. اخباری از کشتن آدمها با تصاویری از جنایات جنگی پخش میشود. تصاویری که حتی تصورش لرزه بر تن و روح آدمی میاندازد.
صدای چکمه سربازان هر لحظه نزدیکتر میشود نکند نکند که ....
سربازی در خانه را به شدت میکوبد، بدون آن که منتظر باز شدن در بماند پیش دستی کرده، در را میشکند. زن و مردی میانسال همراه با خانوادهاش به جرم یهودی بودن به آشویتس برده شدند.
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:15 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
وراي غرايز و ژنهاي خودخواه (selfish genes)، وراي شرطي سازيهاي کلاسيک و كارآمد، وراي ضروريّات زيستشناختي و فرهنگي چيزي ويژه و منحصراً انساني و شخصي وجود دارد. در قسمت اعظم تاريخ روانشناسي، به نام علم سعي شده است تا واژه «نفس» (soul) از فرهنگ واژگان حرفهاي حذف شود؛ اما زمان آن رسيده است که از فرانکل تبعيّت کنيم و سالهاي سال تقليلگرايي را وارونه کنيم.
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:10 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ويکتور فرانکل هم به خاطر برخي جزئيّات باليني رهيافتی و هم به خاطر نظريه کلياش معروف است. نخستين اين جزئيات فنّي است که به قصد ناهمسو (paradoxical intention) معروف است که در شکستن دور باطل رواننژاندانه ناشي از دلشوره و قصدگزاف به کار ميرود. در قصد ناهمسو، شخص قصد خود چيزي را ميکند که از آن بيم دارد. فرانکل، به مرد جواني که هرگاه در موقعيّتهاي اجتماعي قرار داشت به شدّت عرق ميکرد، گفت که بخواه که عرق کني: «من قبلاً فقط يک ليتر عرق ميکردم اما اکنون ميخواهم دستکم 10 ليتر عرق بريزم»اين يکي از آموزشهاي او بود. البته هنگامي که وي درصدد انجام آن برآمد، نميتوانست چنين کند. پوچي اين کار دور باطل را شکست. فرانکل به ما ميگويد توانايياي که انسانها براي اتخاذ موضعي عيني به زندگي خودشان يا بيرون آمدن از خودشان دارند، مبنايي براي شوخ طبعي است. و همانطور که وي در اردوگاهها متذکر ميشد، «شوخ طبعی. مثال ديگر مربوط به مشکلات خواب است. فرانکل ميگويد که اگر شما از مشکل بيخوابي رنج ميبريد، کوششي براي به خواب رفتن نکنيد و اينرو و آنرو نشويد، بلکه برخيزيد و تا آنجا که ميتوانيد سعي کنيد بيدار بمانيد. پس از مدّتي ميبينيد که به تختخواب ميخيزيد.
فن دوم نابازتاب (dereflection) نام دارد. فرانکل بر اين باور است که بسياري از مشکلات ريشه در تأکيدي بيش از حدّ بر خود دارند. با تغيير توجّه [و معطوف کردن آن] از خود به ديگران مشکلات از ميان ميروند.
فرانکل سخت عقيده دارد که در جهان امروز تأکيدي بيش از حدّ بر خودنگري است. از فرويد به بعد، ما تشويق شدهايم که براي بيرون کشيدن ژرفترين انگيزشهايمان به واکاوي خود بپردازيم. او اين گرايش را «رواننژندي وسواسي جمعي» (collective obsessive neurosis) مينامد . با توجه و تمرکز بر خود بدين نحو، از يافتن معنا دور ميشويم. به خاطر همه منافعي که اين فنون به ارمغان آوردهاند، فرانکل تأکيد دارد مشکلاتي که مردم با آنها مواجهاند، مآلاً معلول نياز آنها به معناست. از اين رو، اگرچه اين فنون و نيز فنون ديگر آغاز بسيار خوبي براي درمان هستند، اما به هيچوجه هدف محسوب نميشوند. شايد مهمترين وظيفه درمانگر ياري رساندن به مراجعه کننده باشد در کشف دوباره دينداري نهاني که، بنا به اعتقاد فرانکل، در همه ما وجود دارد. اما اين امر را نميتوان به اكراه انجام داد. «دينداري حقيقي بايد در زمان خودش شکوفا گردد و هرگز کسي را نميتوان وادار به آن کرد» . درمانگر بايد به بيمار اجازه دهد تا معناي خودش را کشف کند. «وجودانسان، دستکم تا آن زمان که با رواننژندي تحريف و دستکاري نشده، همواره متوجّه چيز يا کسي غير از خود است ـ خواه آن چيز معنايي باشد که بايد متحقّق ساخت، خواه انسان ديگري باشد که بايد با او عاشقانه مواجه شد» . فرانکل اين امر را خودفراروي (self-transcendence) مينامد، که با نظريه تحقق خود (self-actualization)، آنگونه که آبراهام مزلو به کار ميبرد، در تقابل است. تحقّق خود و حتي شادماني و لذت، اثرات جنبي خود فراروي و کشف معناست. فرانکل اين نقل قول را از آلبرت شوايتزر ميآورد: «در ميان شما تنها کساني به معناي واقعي شاداند، که طريق خدمت کردن را جسته و يافتهاند»
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
حال چگونه مي توانيم معنايي بيابيم؟ فرانکل در باب سه رهيافت گسترده بحث ميکند. رهيافت نخست، يافتن معناست از طريق ارزش هاي تجربي (experiential Values)، يعني تجربه کردن چيزي يا کسي که آن را ارزشمند ميدانيم. اين رهيافت مشتمل بر حالات اوجگيري [/تجارب اوج] (Peak-experiences) يا تجارب زيباييشناختي است که مزلو به طرح آنها پرداخت، از قبيل: مشاهده اثر هنري گرانسنگي يا مشاهده شگفتيهاي طبيعت. مهم ترين نمونه ارزش هاي تجربي، عشقي است که ما به انسانهاي ديگر ميورزيم. از رهگذر اين عشق ورزي ميتوانيم به معشوق خود اين توانايي را بدهيم که معناي زندگياش را وسعت ببخشد و ما هم با عملي از اين دست ميتوانيم معناي مختص به خودمان را وسعت بدهيم. فرانکل ميگويد: عشق «هدف نهايي و برترين هدفي است که بشر ميتواند آرزو بکند» (1963، ص 59-58). او خاطرنشان ميکند که در جامعه مدرن، بسياري کسان عمل جنسي را با عشق خلط ميکنند. وي ميگويد: عمل جنسي بدون عشق چيزي بيش از استمنا نيست و شريك جنسي چيزي نيست جز ابزاري كه براي غايتي مورد استفاه قرار ميگيرد. عمل جنسي فقط هنگامي کاملاً لذت بخش است که نمود جسماني عشق باشد. عشق شناخت منحصربهفرد بودن ديگري به مثابه فرد است؛ فهمي شهودي از توانايي کامل انسانهاي ديگر. فرانکل بر اين باور است که اين شناخت تنها در بطن يک رابطه تکهمسري ميسّر ميشود. مادام که همسران جانشينشدني باشند؛ همچنان شيء باقي ميمانند.
دومين شيوه يافتن معنا از طريق ارزشهاي خلّاقانه (creative Values)، يا به تعبير او، از طريق «انجام دادن کار» است. اين همان ايده وجودي سنتي است که شخص از طريق درگيرشدن در برنامهها و نقشههايش، يا به تعبير بهتر، در برنامه زندگي خودش به معنا ميرسد. اين شيوه مشتمل بر خلاقيّتي است که در هنر، موسيقي، نويسندگي، اختراع و غيره، مشاهده ميشود. فرانکل خلاقيّت را (همچون عشق) کارکرد ناخودآگاه معنوي، يعني وجدان، ميداند. خردگريز بودن توليد هنري به همان شهودي ماننده است که به ما امکان ميدهد تا خير و نيکي را بشناسيم. وي نمونهاي جالب در اختيار ما مينهد: ما مورد ويولونيستي را ميشناسيم که همواره تلاش ميکند حتي الامکان آگاهانه بنوازد. از به دوش انداختن ويولونش تا جزئيات پيش پا افتاده، او ميخواهد هر چيزي را آگاهانه انجام دهد و با تمرکز نفس کامل اجرا کند. اين به شکست هنري کامل ميانجامد. درمان بايد به بيمار اعتمادش به ناخودآگاه را برگرداند، از اين طريق که موجب شود او دريابد که ناخودآگاهش چه ميزان بيشتر از خود آگاهش موسيقايي است (1975، ص 38). سومين شيوه يافتن معنا، شيوهاي است که غير از فرانکل معدود افرادي از آن سخن گفتهاند: ارزشهاي نگرشي (attitudinal Values). ارزشهاي نگرشي مشتملاند بر فضايلي چون شفقّت، شجاعت، شوخ طبعي و غيره. اما مشهورترين نمونهاي که فرانکل ميآورد، عبارت است از يافتن معنا از طريق رنج بردن. وي مثالي ميزند درباره يکي از مراجعانش؛ دکتري که همسرش فوت کرده است. او شديداً سوگوار همسرش بود. فرانکل از وي ميپرسد: «اگر تو اول مرده بودي همسرت چه وضعي داشت؟ دکتر پاسخ داد که براي او به نحو غير باوري دشوار ميبود. سپس، فرانکل خاطر نشان ميکند که بدان سبب که ابتدا او [همسر دکتر] مرده است، وي از آن رنج معاف شده است؛ اما اکنون او بايد با زنده ماندن و سوگواري براي همسرش بهاي آن را بپردازد. به ديگر سخن، سوگواري بهايي است که ما براي عشق ميپردازيم. براي اين دکتر، اين انديشه به مرگ همسر و درد خودش معنا داد که به نوبه خود اجازه داد تا او با آن سر کند. رنج او چيزي بيشتر شد: با معنا مي توان رنج را با متانت تاب آورد. فرانکل متذکر ميشود که اشخاص به شدّت بيمار، اغلب فرصتي براي تحمل شجاعانه رنج ندارند و بدينسان مانع از بروز نوعي وقار و متانت در خود ميشوند. ميگوييم خوشحال باش، خوشبين باش. آنها غالباً در خيال درد و ناخشنودي خود وادار به احساس شرم ميشوند. فرانکل در کتاب انسان در جستجوي معنا ميگويد: «هر چيزي را ميتوان از انسان گرفت؛ اما يک چيز را نه: آخرين آزاديهاي انسان براي برگزيدن نگرش خود در هر شرايطي؛ آزادي انتخاب راه خويش را»
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
اما در نهايت ارزشهاي تجربي، خلّاقانه و نگرشي تجليّات صرفاً سطحي چيزي بنياديتراند که فرانکل آن را فرامعنا (supra-meaning) يا تعالي (transcendence) مينامد. در اينجا گرايش ديني فرانکل را مشاهده ميکنيم: فرا معنا به خدا يا معناي روحاني (spiritual Meaning) اشارت دارد. اين تلقي، اگزيستانسياليسم فرانکل را از اگزيستانسياليسم کسي مانند ژان پل سارتر متمايز ميکند. سارتر و ديگر اگزيستانسياليستهاي ملحد، ميگويند که زندگي در نهايت بيمعناست و ما بايد شجاعت مواجهه با اين بيمعنايي را داشته باشيم. سارتر ميگويد ما بايد بياموزيم که بيمعنايي غايي را تحمل کنيم. در عوض، فرانکل ميگويد ما نياز داريم بياموزيم ناتوانيمان را در درک کامل بيمعنايي غايي تاب آوريم، چرا که «نُطق{=لوگوس}از منطق ژرفتر است». فزون بر اين، تجارب فرانکل در اردوگاههاي مرگ بود که او را به اين نتايج رساند: «به رغم همه بدويّتهاي جسمي و رواني که در اردوگاه ها به اجرا درميآمد، اين امکان وجود داشت که حيات معنوي (spiritual life) ژرف تر شود.زندانيها ميتوانستند براي نيل به زندگياي با غناي روحي و آزادي معنوي، خود را از محيط پيرامون وحشتناکشان دور نگه دارند» . بيگمان، اين سخن در تقابل با ديدگاه زيگموند فرويد در کتاب آينده يک پندار (The Future of An Illusion) است که: «دين رواننژندي غير اختياري کلي نوع بشر است» .
بايد دانست که ديدگاه هاي فرانکل درباره دين و معنويّت بسيار بازتر و آزاد انديشانهتر است. خداي او، خداي يک ذهن بسته و متعصّب نيست. خداي يک فرقه خاص هم نيست. خداي او حتي خداي دين نهادينه (institutional religion) هم نيست، بلکه خداي وجود دروني انسان (God of the inner human being)، يعني خداي دل (God of the heart) است. او يادآور ميشود که حتي يک ملحد يا يک لاادري نيز مفهوم تعالي را بدون کاربرد کلمه «خدا» ميپذيرد. بگذاريم خود فرانکل سخن بگويد: اين دينداري ناآگاهانه که آن را با تحليل پديدار شناختي نشان دادهام، بايد در ربط و نسبتي نهان با تعالي فطري انسان فهم کرد. ممکن است کسي اين ربط و نسبت را بر حسب ارتباط ميان خود مُتَداني (The immanent self) و يک توي متعالي (Transcendent Thou) فهم کند. هر صورت بندياي که شخص ميخواهد از آن به دست بدهد، ما با چيزي مواجه هستيم که من آن را «ناخودآگاه متعالي» (the Transcendent unconscious) اصطلاح كردهام. اين مفهوم به اين معناست که انسان _ حتي در سطح ناخودآگاه _ در ارتباطي آگاهانه با تعالي قرار دارد. اگر کسي اشارتگر آگاهانه به يک چنين ارتباطي را «خدا» بنامد، شايسته است که از يک «خداي ناخودآگاه» (unconscious God) سخن براند . بايد متوجّه باشيم که اين «خداي ناخودآگاه» نيز چيزي شبيه کهن الگو (archetypes)هايي نيست که يونگ از آنها سخن ميگويد. اين خدا آشکارا متعالي و در عينحال، به غايت شخصي است و در درون همه ماست. رويگرداني از خدا سرچشمه همه بيماريهايي است که پيشتر درباره آنها بحث کرديم. «همينکه فرشتهاي را در درون خود طرد ميکنيم، ديوي را به درون راه دادهايم».
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:6 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
بنا به فهم فرانکل، اسکيزوفرني (schizophrenia) نيز ريشه در اختلال فیزیولوژیکی دارد. در اين باب، شخص مبتلا به اسکيزوفرني خود را بيشتر شيء ميپندارد تا شخص. بيشتر ما، آنگاه که تفکّراتي در سر داريم، مي دانيم که اين تفکّرات از درون اذهان خود ما برميآيند، ما به زبان مدرن ها «مالک» آنها هستيم؛ اما شخص مبتلا به اسکيزوفرني، به دلايلي که هنوز معلوم نيست، بالاجبار منظري منفعلانه به آن تفکرات دارد و آنها را چون نجوا تلقي مي کند و ممکن است خود را نظاره کند و به خود مظنون و بدگمان شود. در اين حالت، وي منفعلانه به خود مينگرد و آزار ميبيند. فرانکل معتقد است که اين انفعال ريشه در گرايشي مفرط به خويشتن نگري دارد. گويي مفارقتي هست ميان خويشتني که ميبيند و خويشتني که ديده ميشود. خويشتن نظارهگر پوچي و تهي و عاري از واقعيّت، و خويشتني که ديده ميشود بيگانه به نظر ميآيد. اگرچه لوگوتراپي براي درمان و مرتفع کردن روانپريشي طراحي نشده است، با اين حال، فرانکل معتقد است که لوگوتراپي در اين راه نيز ياري رسان است: با آموزش شخص مبتلا به اسکيزوفرني به فراموش کردن نجواها و منحرف کردن خويشتن نگري مدام او، و مقارن با آن، هدايت او به سوي فعاليّتي معنادار، درمانگر ميتواند از اين دور باطل بيرون بيايد.
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:3 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
آشفتگي وسواس گونه غير اختياري - اختلال وسواس فکری عملی-(obsessive-compulsive disorder) نيز کارکردي مشابه دارد. شخصي که دچار اين آشفتگي است، به رغم بيشترين مردم، فاقد احساس کمال است. براي بيشترين ما اطميناني تقريبي به انجام کاري ساده به مانند قفل کردن در به هنگام شب، بسنده است؛ اما شخصي که دچار اين آشفتگي است، خواستار يقين کامل است که مآلاً غير قابل حصول است. از آنجا که کمال در هرچيزي، حتي براي شخص دچار وسواس غيراختياري امري محال است. وي توجهاش را بر بخشي از زندگي معطوف ميکند که در گذشته مشکلاتي را براي او موجب گشته است. سعي درمانگر بايد اين باشد که به بيمار کمک کند تا راحت و آسوده باشد و با تمايل و کشش خود به تکرار افکار و اعمال مبارزه نکند. فزون بر اين، بيمار نياز دارد تا به اين شناخت برسد که تمايلات فطرياش به کمال تقدير اوست و ياد بگيرد که دست کم ميزان کمي از عدم قطعيّت را بپذيرد؛ اما در نهايت شخص دچار وسواس غير اختياري و نيز رواننژند دچار اضطراب بايد معنايي را کشف کند. «به مجرّد اينکه معلوم شد که زندگي سرشار و آکنده از معناست، اضطراب رواننژندانه بر چيز ديگري متمرکز نميشود» . فرانکل نيز به مانند بيشتر روانشناسان اگزيستانسياليست، اهميت مولفههاي روانشناختي و وراثتي را در آسيب شناسي رواني تصديق ميکند. براي مثال، او بر اين باور است که افسردگي (depression) بر «پايينترين حد حياتي»، يعني بر تقليل انرژي جسماني مبتني است. در سطح روانشناختي، فرانکل افسردگي را به «احساس عدم کفايتي مربوط ميداند که هنگامي که ما به لحاظ جسمي يا رواني با تکليفي مالايطاق (tasks that are beyond our capacities) روبهرو ميشويم، آن را احساس ميکنيم. در سطح معنوي، فرانکل افسردگي را «تنشي ميداند ميان آنچه هست و آنچه بايد باشد» در اين حالت، گويا شخص اهدافش را دست نيافتني ميداند و معنايي براي آينده خود نمييابد. با گذشت زمان، از خود متنفّر ميشود و اين تنفّر را به ديگران و حتّي بر کلّ بشريّت فرافکني ميکند. اين شکاف و خلاء دائمي ميان آنچه هست و آنچه بايد باشد، براي او تبديل به «مغاک شکاف» (gaping abyss) ميشود .
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:1 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
فرانکل جزئياتي در باب سرچشمه آسيب شناسيهاي رواني گوناگون به ما ميدهد. براي مثال، ظاهراً روان نژندي اضطراب بر اضطراب وجودي (Existential Anxiety)، يعني «جراحت وجدان» (the sting of conscience) مبتني است . فردي که نفهميده اضطرابش معلول احساس مسؤوليت تحقق نيافته او و فقدان معناست، به آن اضطراب عکسالعمل نشان ميدهد و آن را بر جزئيات مسأله ساز زندگي متکي ميسازد. براي مثال، شخص خود بيمار پندار اضطرابش را بر بيمارياي هولناک مبتني ميکند و آن که دچار ترس بيمار گونه است بر چيزي متمرکز مي شود که او را دلنگران گذشته ميکند، يا کسي که دچار ترس در فضاي باز است، اضطرابش را نتيجه جهان بيرون از دردها ميداند و بيماري که ترس از صحنه و يا اضطراب سخنراني دارد، بر صحنه يا تريبون متمرکز ميشود. بنابراين کسي که دچار وسواس اضطراب است از ناراحتياش از زندگي سر در ميآورد. وي خاطر نشان ميسازد که «رواننژندي گاهي، اما نه هميشه، موجب رفتار ظالمانه با يکي از اعضاي خانواده ميشود يا براي توجيه خود در مقابل ديگران يا در مقابل خود به کار ميرود» . اما هشدار ميدهد همانگونه که ديگران نيز متذکّر شدهاند نسبت به اين مباحث عميقتر جنبه فرعي و ثانوي دارد.
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 3:0 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
فرانکل احساس ميکند مشکلاتي که معلول خلاء وجودياند نه تنها شايع است، بلکه با شتاب نيز در سراسر جامعه شيوع مييابند. او اين وضعيّت را بيماري فراگير «احساس پوچي» (feeling of futility) مينامد و به آن به عنوان تجربه مغاک (abyss) هم اشاره ميکند. حتي افراط هاي اقتصادي و سياسي دنياي امروز را ميتوان از تبعات احساس پوچي دانست: به نظر ميرسد که ما ميان تقليد آدمکوار از فرهنگ مصرفي غرب و توتاليتاريسم با رنگ و بوي کمونيستي، فاشيستي و ديني آن گرفتار آمدهايم. چه مخفي شدن در جامعهاي تودهاي، چه مخفي شدن در اقتدار طلبي، هر يک از اين جهات، براي شخصي که ميخواهد خلاء زندگي خود را انکار کند غذا فراهم ميکند. فرانکل افسردگي، اعتياد و پرخاشگري را مثلث روان نژندي همگاني (mass neurotic triad) مينامد.او به پژوهشي اشاره ميکند که ربطي وثيق ميان بيمعنايي (آن طور که با آزمونهاي «هدف زندگي» purpose in life معين ميشود) و رفتارهايي چون بزهکاري و مصرف مواد مخدّر نشان ميدهد. او هشدار ميدهد که خشونت و مصرف مواد مخدّر و ديگر رفتارهاي منفي که در تلويزيون، سينما و حتي موسيقي ظاهر ميشود، تشنگان معنا را متقاعد ميکند که زندگي آنها فقط با تقليد از قهرمان هايشان بهبود مييابد. به گفته او حتي ورزش نيز پرخاشگري را ترويج ميکند.
سه شنبه 23 خرداد 1396برچسب:, :: 2:57 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
جهد و کوشش يافتن معنا ممکن است نقش بر آب شود. احتمال دارد که اين ناکامي در معنايابي به روان نژندي انديشهزاد (Noogenic Neurosis) راه برد که ممکن است ديگران آن را رواننژندي وجودي يا معنوي بنامند. به نظر ميرسد که امروزه مردم بيش از گذشته پوچي، بيمعنايي، بيهدفي، بيهودگي و سرگرداني و مانند آن را در زندگي خود تجربه کنند و با رفتارهاي نامعمول، که به خود، ديگران و جامعه يا هر سه صدمه ميزند، به اين تجارب عکسالعمل نشان دهند. يکي از استعارههاي مورد توجه فرانکل، خلاء وجودي (Existential Vacuum) است. اگر معنا عبارت از چيزي است که مطلوب و دلخواه ماست، پس بيمعنايي شکاف و خلأيي در زندگي ما محسوب است. البته هرگاه که خلأيي در زندگي داشته باشي چيزهايي براي آکندن آن هجوم ميآورند. فرانکل اظهار ميکند که يکي از عيانترين علائم خلأ وجودي در جامعه امروز ملامت است. وي خاطرنشان ميکند که چگونه است که انسانها اغلب وقتي كه بالاخره مجال پيدا ميکنند تا آنچه را ميخواهند انجام دهند، دست به کاري نمييازند و در وضعيتي بحراني گرفتار ميآيند؛ دانشجويان پايان هر هفته را به تفریح ميگذرانند؛ ما هر بعد از ظهر خودمان را غرق در سرگرميهاي منفعلانه ميکنيم. وي آن را «رواننژندي روز تعطيل» (Sunday neurosis) مينامد. از همين روي، ميکوشيم تا خلأ وجوديمان را با «چيزي بيارزش» که رضايتمان را حاصل ميکند پر کنيم و اميد هم ميبنديم که اين رضايتمندي در حدّ اعلاي خود باشد؛ ممکن است بکوشيم زندگي را از لذت و کام بردن، خوردن بي ضرورت و يا با انجام عمل جنسي عنان گسيخته يا با «زندگي پر تجمّل» آکنده کنيم، يا ممکن است از پي قدرت، خاصه قدرتي که دستامد موفقيّتهاي مالي است، برويم، يا احتمال دارد که زندگي را از طريق همرنگي با جماعت و عمل به عرف و آداب و رسوم پر کنيم و يا ممکن است اين خلأ را مملو از عصبانيّت، نفرت و کوشش براي از ميان بردن آن چيزي کنيم که ميپنداريم به ما صدمه ميزند و يا نيز ممکن است که زندگي را با «دور باطلِ» (vicious cycles) روان نژندانه از قبيل وسواسِ فکر مدام به آلودگي و پاکي، يا ترس ناشي از فکر مدام به آلودگي و پاکي، يا ترس ناشي از فکر مدام به موضوعي ترسناک پر کنيم. خصلت اين دور باطل اين است که هر آنچه شخص انجام دهد کافي نخواهد بود.
اين دورهاي باطل رواننژندانه بر چيزي استوار و مبتنياند که فرانکل به آن دلشوره (anticipatory anxiety) ميگويد. اين دلشوره موجب وقوع نفس چيزي مي شود که شخص از آن بيم دارد. اضطراب آزمون نمونه آشکار اين امر است. اگر بترسيد که آزمونها را ضعيف بگذرانيد، اضطراب مانع از اين ميشود که شما از پس آن آزمون بدرآييد و اين به ترس شما از آزمون ها ميانجامد و غيره. مفهوم شبيه دلشوره، قصد گزاف [/مفرط] (hyperintention) است. کوشش بسيار نيز ميتواند مانع موفقيّت شخص در چيزي شود. يکي از شايع ترين نمونهها بيخوابي است. بسياري از مردم هنگامي که نميتوانند بخوابند، تمام سعي خود را به کار ميبرند تا بخوابند؛غافل از اينکه همين کوشش مفرط موجب بيخوابي بيشتر ميشود. بدينسان اين دور باطل تداوم مييابد. نمونه ديگر شيوهاي است که ما امروزه، احساس ميکنيم که بايد عشّاق استثنايي باشيم. مردها احساس ميکنند که تا حدّي که ميتوانند بايد «طول» بدهند و زنان احساس ميکنند که نه تنها بايد اُرگاسم داشته باشند، بلکه بايد ارگاسم هاي متعدد داشته باشند و قس علي هذا. البته، از اين نظر دغدغه بيش از حد به ناتواني در راحت شدن و لذت بردن ميانجامد. شکل سوم تأمل گزاف [/مفرط] (hyperintention) كه به معناي «انديشه بيش از حد زياد» است.گاهي اوقات شخص انتظار اتّفاقي را دارد و همان نيز رخ خواهد داد صرفاً به اين دليل که اين اتّفاق به باور و نگرش و پيشگويي معطوف به مقصود او بسته است. فرانکل از زني سخن ميگويد که تجارب جنسي بدي در کودکي داشته؛ اما با وجود اين، شخصيتي سالم و قوي را پرورانده است. هنگامي که با ادبيات روانشناختياي آشنا شد که ميگفتند اين تجارب آدمي را ناتوان از لذت بردن از روابط جنسي ميکند، مشکلات او شروع شد. درک و برداشت فرانکل از خلاء وجودي به تجارب او در اردوگاههاي مرگ نازي باز ميگردد. وقتي چيزهايي که به زندگي شخصي معنا ميداد، مثل: کار، خانواده و حتي لذتهاي ناچيز حيات از زنداني گرفته شود، به نظر ميرسيد که آينده او رو به تباهي خواهد داشت. فرانکل ميگويد: «انسان تنها با چشم اميد داشتن به آينده است که ميتواند زنده بماند» «زندانياي که ايمان به آينده را از دست داده است، آيندهاش محکوم به تباهي بود.» .
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|